چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را بهم زنند تا آوازی از آن برآید و مردم شهر مطلع شده هنگامۀ ریشخند گرم کنند. (آنندراج) : از پی عقل، جنون گرم ترازو زدن است شهر دیوانه کند مردم صحرایی را. ملا سالک قزوینی (از آنندراج)
چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را بهم زنند تا آوازی از آن برآید و مردم شهر مطلع شده هنگامۀ ریشخند گرم کنند. (آنندراج) : از پی عقل، جنون گرم ترازو زدن است شهر دیوانه کند مردم صحرایی را. ملا سالک قزوینی (از آنندراج)
کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر نیابد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر و نصرت نتواند یافت. (انجمن آرا). مقابل شدن و برابر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از برابر شدن دو فوج چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر نتواند یافت. (آنندراج). برابر شدن دو غنیم در شجاعت و زور با هم. (ناظم الاطباء) ، در بعضی از فرهنگها بمعنی افتادن و پیچیدن و گریختن از جنگ مرقوم است. (انجمن آرا) ، یک سر تیر و نیزه از چیزی گذشتن و ماندن نصفی از آن بطرف کماندار. (غیاث اللغات). صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو شدن تیر از چیزی’ آرد:بیرون رفتن و گذشتن یک نصف تیر از نشانه، و بر این قیاس ترازو شدن شاخ و مژگان و مانند آن: تا اشارت کرده ای دل صید ابرو میشود این کمال را تا کشی تیرت ترازو میشود. اشرف (از آنندراج). چون کمان هرچند مشت استخوانی گشته ایم می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما. صائب (ایضاً). کشیده ز هر سو بچرخ برین ترازو شده شاخ گاوزمین. میرزا طاهر وحید (در تعریف منار، ایضاً). - ترازو شدن کمان، محض ادعا است، مثل مادربختن، و حال آنکه مادربخطا لفظی است مشهور و این نوعی از تفنن بود: نه خال است آنکه ظاهر از میان آن دو ابرو شد ز شوخی این کمان بیش از خدنگ از دل ترازو شد. سیدعبداﷲ حالی (ازآنندراج)
کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر نیابد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر و نصرت نتواند یافت. (انجمن آرا). مقابل شدن و برابر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از برابر شدن دو فوج چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر نتواند یافت. (آنندراج). برابر شدن دو غنیم در شجاعت و زور با هم. (ناظم الاطباء) ، در بعضی از فرهنگها بمعنی افتادن و پیچیدن و گریختن از جنگ مرقوم است. (انجمن آرا) ، یک سر تیر و نیزه از چیزی گذشتن و ماندن نصفی از آن بطرف کماندار. (غیاث اللغات). صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو شدن تیر از چیزی’ آرد:بیرون رفتن و گذشتن یک نصف تیر از نشانه، و بر این قیاس ترازو شدن شاخ و مژگان و مانند آن: تا اشارت کرده ای دل صید ابرو میشود این کمال را تا کشی تیرت ترازو میشود. اشرف (از آنندراج). چون کمان هرچند مشت استخوانی گشته ایم می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما. صائب (ایضاً). کشیده ز هر سو بچرخ برین ترازو شده شاخ گاوزمین. میرزا طاهر وحید (در تعریف منار، ایضاً). - ترازو شدن کمان، محض ادعا است، مثل مادربختن، و حال آنکه مادربخطا لفظی است مشهور و این نوعی از تفنن بود: نه خال است آنکه ظاهر از میان آن دو ابرو شد ز شوخی این کمان بیش از خدنگ از دل ترازو شد. سیدعبداﷲ حالی (ازآنندراج)
ترازو ساختن. ترازو درست کردن: بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند نارنج از آن خرد که ترازو کند ز پوست. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار. خاقانی. صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو کردن تیر’ آرد: متعدی ترازو شدن تیر: در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است. معز فطرت (از آنندراج). رجوع به ترازو شدن شود، در تداول عامه، وزن کردن. سختن و سنجیدن. - دل را ترازو کردن، کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن: بیائیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نیرو ببازو کنیم. فردوسی
ترازو ساختن. ترازو درست کردن: بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار. خاقانی. صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو کردن تیر’ آرد: متعدی ترازو شدن تیر: در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است. معز فطرت (از آنندراج). رجوع به ترازو شدن شود، در تداول عامه، وزن کردن. سختن و سنجیدن. - دل را ترازو کردن، کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن: بیائیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نیرو ببازو کنیم. فردوسی
نغمه سرایی کردن: سودای زهد خشکم بر باد داده حاصل مطرب بزن ترانه ساقی بیار باده. جمال الدین سلمان (از آنندراج). آتش ز دمم زبانه می زد شوق از قلمم ترانه می زد. فیضی (از آنندراج)
نغمه سرایی کردن: سودای زهد خشکم بر باد داده حاصل مطرب بزن ترانه ساقی بیار باده. جمال الدین سلمان (از آنندراج). آتش ز دمم زبانه می زد شوق از قلمم ترانه می زد. فیضی (از آنندراج)
بال زدن پرنده: آن همایی را که سوی جد او بازو زدی (جبرئیل) عنبرین گیسوی او بازوش را شهپر سزد. سوزنی. قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی.
بال زدن پرنده: آن همایی را که سوی جد او بازو زدی (جبرئیل) عنبرین گیسوی او بازوش را شهپر سزد. سوزنی. قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی.